محل تبلیغات شما



نمیدانم چه شده که حس میکنم دیگر عاشق نمیشوم و این برای آدم تخیلی و رمانتیکی مثل من پایان دنیاست. از این جا که من ایستاده ام آینده تلخ به نظر می رسد. امروز دوست دارم بزرگ ترین اعتراف عمرم را اینجا بنویسم. باشد که به یادگار بماند و اگر خیلی خوشبخت باشم در آینده هر وقت این متن را بخوانم صدای قهقهه ام اتاق را برمیدارد. من در بیست و پنج سالگی در میان قهقرای ترس غربت تنهایی اضطرب عاشق شدم! الان که به یاد حسی که به او داشتم میفتم به جز حس حقارت نسبت به خودم هیچ
تمام زندگی ام خلاصه شده در مرور خاطراتی که روز به روز از من فاصله میگیرند. من برای ۲۵ سالگی ام خیلی برنامه ها داشتم. بهترین سناریو های زندگی ام را برای ۲۵ تا ۳۰ سال نگه داشته بودم. اینکه مغرورترین ادم دنیا با بزرگ ترین گوی های قهوه ای در چشمانم خیره میشود و هیچ نمی گوید. بعد از انجا که من هم ادم حرف زدن نیستم او مجبور میشود لبخند بزند. لبخندش لب های من را بیشتر کش می اورد و دیگر نمی شود جلو خنده من را گرفت.
اوضاع زندگیم بیشتر شبیه به نوار قلب مرده میماند. صاف صاف. نزدیک به دو سال است کوچ کرده ام. کوچ کرده ام از سرزمین مادری. از سرزمینی که در ان بیشتر از غربت غریب بوده ام. اسمان همه جا همین رنگ است. زندگی من در سرزمین مادری هم شبیه نوار قلب مرده بود. تنها تفاوتی که داشت حضور مادرم بود. هر وقت از زندگی خسته و زده میشدم کوتاهترین دیوار مادرم بود. تمام کاسه کوزه ها را سر مادرم می شکستم. انگار که دلیل تمام خستگی ها و بدبیاری ها او باشد.
یک روزهایی هم هست که اصلا نمی خواهی با هیچ کس حرف بزنی . روزهایی که انقدر صدای مغزت بالا گرفته که تنها دوست داری با دو دست گوشهایت را بگیری و به حرف همه بی اعتنا باشی. حتی به حرف دلت. حتی گاهی وقتها اوضاع ذهنیت خراب می شود که حوصله حرف زدن با تنها دلایل زندگیت را هم نداری پدر و مادرت واقعیت از این قرار است که گاهی هیچ چیز تعریفی وجود ندارد ولی بازهم دوست نداری دلشان را بشکنی. مجبوری ناخواسته چشمهایت را ببندی و امروزت را انگونه که انها دوست دارند برایشان
هفت هشت ماهی هست که کاملا مستقل زندگی می کنم . وقتی به گذشته فکر می کنم چیز زیادی به یاد ندارم . درد مشترک همه کسانی که مثل من از یک جا مانده و از یک جا رانده اند ترجیح دادن اایمر به مرور خاطرات گذشته است. من هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم که یک روز که چندان هم دور نبود در جایگاه کنونی ام باشم. تمام معادلات ذهنی ام از اینده نه چندان درخشانی که برای خودم کنار هم چیده بودم به یک باره مثل اتحاد جماهیر شوروی از هم پاشید.
من در پی رسیدن به بزرگترین آرزوی زندگیم هستم همه عمر تلاشمو واسه بدست آوردنش کردم اما حالا که حس می کنم خیلی بهش نزدیکم می ترسم می ترسم قدمی به سمتش بردارم و چیزای باارزشی رو که دارم از دست بدم خدایا همین لحظه همین جا از همین تریبون اعلام میکنم :) اگه قراره بزرگترین آرزوی زندگیم بیشترین هزینه رو واسم داشته باشه ن م ی خ و ا م ش فقط همین!
ديروز يکی از آشغال ترين روزای عمرم بود . قرار بود سمينار ارایه بدم ، کاری که ازش متنفرم ! حس می کنم میخوان جونمو بگیرن ، انگار گردنمو زیره منگنه میگذارن فرقی هم نمیکنه مخاطبم مرد باشه یا زن ! منظورم اطنه که فکر نکنم مشکلم ریشه در خجالتو این حرفا داشته باشه چون در حالت عادی زیاد خجالتی نیستم ولی نمیدونم چرا وقتی قراره برم پرزنتیشن بدم جونم بالا میاد؟ واقعا از خودم نا امید شدم که نمی تونم خودمو استرسمو کنترل کنم :( تا حالا خیلی روی این مشکلم کار کردم ولی بی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ شخصی رام کاف